-
یادش بخیر
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 22:44
جلوی خونمون یه خیابون بود که اونور خیابون یه کویر به پهنای آسمون به چشم میخورد .یه کم دور تر یه تپه نسبتا بزرگ بود که پشتش یه آبگیر جا خوش کرده بود و من و دوستام همیشه از اینکه به اونجا بریم وحشت میکردیم. فکر میکردیم کسی رو کشتن و اونجا انداختن و اگه ما هم اونجا بریم به سرنوشت او دچار میشیم و خودمو رو میترسوندیم....
-
...
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 22:44
چیزای دیگه ای که از اون پایگاه نظامی یادمه سینمای بدون سقفش بود که فقط موقع تاریک شدن هوا تازه باز میشد.فیلم هندی هم نشون میداد که من خیلی دوست داشتم.یادم نمیره که چه هوای خوبی داشت شبهای پر ستاره اونجا.فکر کن زیر نور ماه بشینی و روی صندلی های سیمانی فیلم مورد علاقت رو ببینی. اخ اون روزا کجایین که یادتون بخیر.یادمه...
-
بوی جنوب هنوز تو جونمه
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 22:43
روزهای نوجوانی رو با هزاران خاطره سپری میکردم.اون زمان مامان بزرگم که پیر تر هم شده بود مدتی رو با ما سپری میکرد.به نظر من خیلی مهربون و دوست داشتنی بود.عصر ها ساکت بیرون از خونه روی یه صندلی مینشست و به دشت خشک و بی آب و علفی که بیشتر شبیه کویر بود و تک و توکی درخت توش رشد کرده بودن خیره میشد.و من در حال بازی با بچه...
-
نوروز
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 22:43
دلم گرفته چون نوروز داره میرسه.همراش یاد بچگیم رو هم میاره .چه روزایی بود اون روزها کاش بیدار میشدم و میدیدم هنوزم بچه ام با یه دل پاک مثل خدا. نوروزتون سر شار از بهار باد
-
یه خلوتگاه..شاید امن!
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 22:42
دوران بچیگمو با شیطنت های دخترونه ام سپری کردم .و اون شیطنت های بچگونه از توی یه قفس بزرگ مرغ و خروس همسایه شروع شد.*س* دوست دوران بچگیم بود که بهم گفت بیا بریم اینجا آمپول بازی کنیم.من هم که از آمپول وحشت داشتم ..تا به خودم اومدم دیدم تو فقسه هستمو داریم به قول اون آمپول بازی میکنیم..اینجا بود که فهمیدم هر آمپولی درد...
-
کابوس
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 22:41
خواب دیدم از تو دور شدم وای که عجب خواب بَدی گفتم بیا با هم بریم، گفتی که راهو بَلدی هر چی صدات کردم نرو اما به جایی نرسید یکی یه جا فریاد می زد، دیوونه از قفس پرید صبح که رسید بیدار شدم، دیدم یه نامه روی در نوشته بودی که سلام، مدتی رو میرم سفر بُغضی نشست توی گلوم، خوابم یا این حقیقته بازم صدات کردم ولی، دیدم سکوت...
-
داستان آموزنده
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 22:41
یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم...
-
یه خلوتگاه...شاید امن!
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 22:40
این سوالیه کا بارها از خودم میرسم...من کیم؟ و هر بار به هیچ جوابی که قانعم کنه نمیرسم بعد که کلی گیج و منگ میشم،بیخیال سوالی که از خودم رسیده بودم میشم.چیزی از دوران نوزادیم یادم نمیاد..چراشو نمیدونم...تنها زمانی که از بچگیم یادم میاد ،چهار،پنج سالگیمه که تو آبدانان با بچه های لاینمون هم بازی میشدم.عکسای تولدم یادمه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 اسفندماه سال 1387 17:49
بهار اومد ولی من بهاری ندارم. دل خوش سیری چند؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1387 14:14
در حضور واژه های بی نفس صدای تیک تیک ساعت را گوش کن شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی