تلخ مثل شکلات

شاید اینجا بتونم خودم باشم

تلخ مثل شکلات

شاید اینجا بتونم خودم باشم

یادش بخیر

جلوی خونمون یه خیابون بود که اونور خیابون یه کویر به  پهنای آسمون به چشم میخورد .یه کم دور تر یه تپه نسبتا بزرگ بود که پشتش یه آبگیر جا خوش کرده بود و من و دوستام همیشه از اینکه به اونجا بریم وحشت میکردیم. فکر میکردیم کسی رو کشتن و اونجا انداختن و اگه ما هم اونجا بریم به سرنوشت او دچار میشیم و خودمو رو میترسوندیم. البته اونجا ها پر از مار بود و اینکه ما بچه ها چه جوری جون سالم به در میبردیم از اونجا رو خودم هم نمیدونم.چون همش تو شن و ماسه ها بودیم و هر از گاه رد پای مارها به چشممون میخورد. پشت خونمون هم پر بود از گلهایی شبیه گل داوودی.بر عکس جای قبلی که آب و هوای بسیار خوبی داشت و اطرافمون پر بود از گلهای سرخ و سنجاقکهای شیطون اونجا آب و هواش بسیار گرم و شرجی و خشک بود.گل و گیاه هم داشت ولی کم.واین گرما باعث میشد گاهی اوقات به بیماری های پوستی هم مبتلا بشیم.البته نه شدید .مامان و بابا روابط چندان خوبی با هم نداشتند و هر از گاهی شاهد دعواهاشون بودم و چون فرزند اول خانواده بودم بیشتر از بقیه غصه میخوردم.

هر دو شون سخت کوش بودند .ولی این وسط بابا خیلی ایرادگیر و عصبی بود و بیچاره مامان....و این وسط گاهی فتنه های مادر شوهر هم بی تاثیر نبود. ما حدود سه سال در جنوب زندگی کردیم .من اونجا رو خیلی دوست داشتم.هم به خاطر فیلمها و برنامه های تلویزیون ،چون برنامه های عمان رو هم میدیدیم و هم به خاطر دریا . زیاد اونجا میرفتیم. بابا خیلی اهل گشت و گذار بود و من هیچ وقت زیز ماسه ها خوابیدن رو از یاد نمیبرم.

بابا ماسه هارو مثل چاله میکند و ما میرفتیم توش میخوابیدیم. بعد رومون ماسهها رو میزیخت و فقط سرمون بیرون میموند .چقدر حس خوبی داشت برامون.. بعد هم که بیرون میومدیم یه راست میرفتیم تو دریا و بدنمون رو میشستیم.من تجربه ماهی گیری تو یه قایق وسط دریا رو هم اونجا بدست آوردم.

صبح بود .حدود ساعت ۴ .بیدار شدیم.مامان سالاد الویه درست کرده بود.بابا با یکی از بلوچ های اونجا قرار گذاشته بود که ما رو ببره ماهی گیری.همگی با صاحب قایق میشدیم ۶ نفر که رفتیم وسط دریا.به طوری که دور تا دورمون آب بود و موجهای آروم که انعکاس خورشید طلاییشون میکرد.چه درخشش زیبایی داشت .انگار یه لایه نازک روغنی روی آب دریا کشیده بود خدای مهربون.تا یه مدت همه چیز خوب بود.یه چندتا ماهی گرفتیم. یه گربه ماهی بین ماهیا اومد بالا که صاحب قایق گفت این ماهی خیلی خطرناکه و سریع انداختش تو آب.هوا داشت گرم میشد کم کم و ما هم که اولین بار بود که سوار قایق میشدیم حالمون داشت بد میشد.یه جور حالت تهوع.بعد از خوردن ناهار ماهیگیری رو ادامه دادیم.و بع از گرفتن حدود ۱۰ ،۱۱ تا ماهی به سمت خونه راه افتادیم. اونجا خوراک اصلیمون ماهی و میگو بود و موز و نارگیل.بابا خیلی از لحاظ خوراک بهمون میرسید.از لحاظ جسمانی هممون خوب بودیم ولی من از طرف بابا خیلی کمبود محبت داشتم و این برام خیلی سخت بود.چون او عادت نداشت قربون صدقه بچه هاش بره و من ....

ما حدود سه سال در اون منطقه زندگی کردیم.با همه خوشی ها و نا خوشیهاش.که البته به من خیلی خوش میگذشت.و بعد از اونجا به شهر زیبای همدان منتقل شدیم. نه خود همدان پایگاه نظامی اونجا. فکرشو بکن از یه جای خشک بی آب و علف بری به جایی که مثل جنگل میمونه .پر از درختای تو در تو و  آب و هوای کوهستانی.وای که چقدر زیبا بود اولین دیدار ما با اون همه سرسبزی.ما با کامیون حمل اسباب اثاثیه رسیدیم به محل زندگی جدید.اونم شبانه.حس اون موقع الان اومد تو وجودم .یه مهمانسرای دو طبقه که هر طبقهش ۵ تا اتاق دو تایی داشت.ما طبقه دوم بودیم.کسانی که نازه به هر منطقه نظامی میرن اول تو یه جایی مثل مهمانسرا میرن و بعد جای اصایشون رو بهشون میدن.ما یکسال اونجا بودیم.برام اون محیط نا آشنا خیلی سخت بود و دور شدن از دوستای قدیمی سختتر.یه جورایی خجالت میکشیدم.دقیقا یادم نمیاد اولین کسی که باهاش دوست شدم کی بود.ولی فکر کنم با یه دو قلو دوست شدم.فاطمه و زهرا.ما با هم عصرها بیرون از محیط خونه بازی میکردیم.بازی خاص نه!همین که بیرون بودیم خوش بودیم و من مثل ندید بدید ها اون هوای پاک و سالم واستنشاق میکردم و از دیدن اون همه درخت لذت میبردم.دبستانی که توش ثبت نام کرده بودم از خونمون خیلی فاصله داشت و باید با سرویس میرفتیم.یادمه اولین روز که رفتم در مدرسه بسته بود و من مجبور شدم در بزنم.سه چهار بار این کار رو کردم.ولی کسی جواب نداد.گریم گرفته بود.رفتم و نشستم رو سکوی سیمانی که مثل پله به در مدرسه وصل میشد. و زدم زیر گریه.خانم ناظم که داشت وارد مدرسه میشد منو دید و پرسید چرا اینجا نشستی؟من هم قضیه رو گفتم.او هم خندید و گفت عزیزم تو خیلی زود اومدی و در ضمن در ورودی بچه از پشت مدرسه هست.خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم و وقتی از در پشتی رفتم دیدم تعداد کمی از بچه ها توی حیاط در حال قدم زدن هستند و بعضی هم نشستن و منتظرن تا زنگ بخوره ....و من هم با خیال راحت رفتم و گوشه ای از حیاط  ایستادم.البته چون محیط برام نا آشنا بود کمی هم خجالت میکشدم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد