تلخ مثل شکلات

شاید اینجا بتونم خودم باشم

تلخ مثل شکلات

شاید اینجا بتونم خودم باشم

بوی جنوب هنوز تو جونمه

            

روزهای نوجوانی رو با هزاران خاطره سپری میکردم.اون زمان مامان بزرگم که پیر تر هم شده بود مدتی رو با ما سپری میکرد.به نظر من خیلی مهربون و دوست داشتنی بود.عصر ها ساکت بیرون از خونه روی یه صندلی مینشست و به دشت خشک و بی آب و علفی که بیشتر شبیه کویر بود و تک و توکی درخت توش رشد کرده بودن خیره میشد.و من در حال بازی با بچه ها هر از گاهی به نگاه میکردم.

اون وقتا نمیدونم اون خدا بیامرز به چی فکر میکرد...ولی حالا فسمتی از افکارش رو میتونم حدس بزنم.گذر عمر بد چیزیه و پیری وناتوانی از اون بدتر.مامان هم با همسایه ها تا حدود زیادی آشنا شده بود.و باهاشون رفت و آمدی میکرد.خونه ما تشکیل شده بود از یک لاین تقریبا هفتایی دقیقا یادم نمیاد عددشو و خونه ها چسبیده به هم و کنار هم قرار داشتند .اکثر خونه های سازمانی ارتش اینجورین .وقتی از خونه بیرون میومدم کمی که جلوتر میرفتم از دور یه هاله آبی رنگ میدیدم که نشانه عظمت خدا بود.دریای بیکران جنوب و نسیم گرمی که صورت کوچیکم رو نوازش میداد.

بابا هم تو  یکی شهرستانهای کوچیک نزدیک پایگاه نظامی که خونه ما توش بود(علاوه بر اینکه به کار نظامی خود میرسید..چون بابا تو قسمت اوپراتور رادار هواپیما بود) یه رستوران کوچولو به پا کرده بود و همه نوع غذا توش درست میکرد.(همین حالا طعم و بوی غذا و اون محیط رو حس کردم) اخلاقش یه طوری بود که با همه بلوچی هایی که پیشش میومدن دوست شده بود.تا اونجا که به یکی از مراسمهای عروسیشون دعوت شدیم.آدمهای بسیار خونگرم و مهربونی بودند.بزرگ و به اصطلاح ریش سفیدشون پیرزنی به اسم*مادر*بود که به همین اسم صداش میکردند حلا اسم واقعیش چی بود رو نمیدونم. من هم یه دامن زرشکی پر پیلیسه کوتاه با یه بلیز همرنگ دامنم آستین کوتاه... موهام رو هم دم اسبی کرده بودم و دیگه فکر میکردم چه خبره و همه فقط به من نگاه میکنن و ....از همین فکر های کودکانه.میرقصیدم و احساس بزرگی میکردم.در حالی که تازه رفته بودم تو *نه سالگی.

برای احترام ما رو به یه اتاق نسبتا بزرگ بردن که توشم یه کولر گازی بود.خنک خنک (آخه ما تو خونمون پنکه سقفی  بود و فن که زیاد خنک نمیکرد و مجبور بودیم از پنکه خونگی هم استفاده کنیم) و بعد سفر رو پهن کردند و غذایی رو که اسمشو نمیدونم  چی بود سر سفره گذاشتند.ظروف خورش خوری بودند که توش خورشتی به رنگ فسنجون کمی تیره تر و تیکه های بزرگ گوشت .همین به خاطرم مونده و بعد ما رو تنها گذاشتند تا راحت غذامون رو بخوریم و الحق که چه کار خوبی کردند .ما هم که گشنه بودیم شروع کردیم.....

بعد از غذا به قول قدیمیا آفتابه لگن آوردن و ما دستامون رو شستیم و بعد یه هدیه به مامان(یه لباس بنفش خوشرنگ پاکستانی که همه جاش رو با پولک و آینه تزیین کرده بودند،مثل ستاره میدرخشید  با شلوار و یه حریر بلند که روی اونها هم کار شده بود با دست. البته دوتا مدل لباس آوردن برای مامان یکی زرد خردلی بود و همینی که مامان برداشت ولی مامان تشکر کرد و فقط یکی رو انتخاب کرد و گفت همین  یکی کافیه.و به منم یه موبند  هندی دادند که تا یکی دو سال پیش داشتمش .

بعد از خوردن شیر چایی رفتیم برای مراسم عروسی. داشتند دست عروس خانم رو حنا کاری میکردند. البته رو دست من و مامان هم حناکاری کردند.خیلی برام جالب بود و دیدن رقصهای سنتی که شبیه رقصای هندی بود جالبتر.چون رقص  هندی رو خیلی دوست داشتم.پسرهای جوون میرقصیدن و زنها پایکوبی میکردند.و این برای منی که تو یه خونواده نسبتا مذهبی رشد کرده بودم خیلی عجیب بود.نمیدونم چی شد که مامان جو زده شد و کفت اگه دوست داری تو هم برو رقص منم رفتم وسط و شروع کردم به رقصیدن.به چشم اونا ما بچه تهرونی بودیمو کلی عزت احترام داشتیم و اینو تو رفتارشون هم نشون میدادند.

بعد هم دوماد رو آوردن دورش رو جوونای دم بخت گرفتن و بعد به صورت سنتی شستنشو سرمه تو چشاش کشیدن و آوردنش پیش عروس خانوم و بعد با رقص و پایکوبی سوار ماشین شدن و.........بخوام همشون بگم خیلی میشه.هیچوقت اون روزا از ذهنم پاک نمیشه..هیچوقت.روزهای خوبی بود اون روزا. یادم نمیره که شاگرد ممتاز شدم و بابا یه مداد نوکی و یه جعبه شبیه بازی بن ،بن ،بن برام خرید و داد به معلم که بده بهم . اونا نمیدونستن که من میدونم اون هدیه رو بابا خریده ،از طرف مدرسه بهم دادن ولی من میدونستم اون،کار بابا بود.

بیشتر از این سرت رو ردر نمیارم.به امید دیدار.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد