تلخ مثل شکلات

شاید اینجا بتونم خودم باشم

تلخ مثل شکلات

شاید اینجا بتونم خودم باشم

...

چیزای دیگه ای که از اون پایگاه نظامی یادمه سینمای بدون سقفش بود که فقط موقع تاریک شدن هوا تازه باز میشد.فیلم هندی هم نشون میداد که من خیلی دوست داشتم.یادم نمیره که چه هوای خوبی داشت شبهای پر ستاره  اونجا.فکر کن زیر نور ماه بشینی و روی صندلی های سیمانی فیلم مورد علاقت رو ببینی.

اخ اون روزا کجایین که یادتون بخیر.یادمه بابام اون وقتا که کوچیک بودیم تو چشمامون آب لیمو تازه میچکوند اونم یک قطره منم که ازش یاد گرفته بودم یه بار این کارو با دختر همسایمون کردم ولی قطره آبلیمو با هستش افتاد تو چش اون بنده خدا خودت میتونی حدس بزنی که چه بلایی سر اون طفلک اومد.جیغ و داد و گریش به هوا رفت....و مامانش که ......بیخیال

اون عروسکی رو که از مکه(سال ۱۳۶۲) برام آورد هم هنوز دارم بچش تو بغلش ،موزیکال بود.اونشبو یادم نمیره.گفتم که دوران بچگیم خیلی زیبا بود .همش تو بازی و شیطنت و رویا پردازی.تهران هم که میومدیم تابستونا با دختر خاله ها و پسر خاله ها خوش بودیم.چه روزایی بود.فقط منتظر کوچیکترین تعطیلی بودیم که پرواز کنیم به تهران.به سوی خونه مامان بزرگم(مامان جان).

اکثر اوقات وقتی میرسیدیم همه دور هم جمع بودن خونه مامان جان و آقاجون.همه خاله ها و دایی ها.من هم که لحظه شماری میکردم برای دیدن دختر خاله ام ن* که خیلی با هم جور بودیم.تا میرسیدیم اونجا ولوله ای به پا میشد و صدای چاق سلامتی بود که به گوش میرسید.یادش به خیر چه خوب بود.ولی حالا نه مادر بزرگی هست و نه پدر بزرگی که بهونه ای واسه دور هم بودن پیش بیاد.خدا رحمتشون کنه .حالا اون خونه که زمانی خالی و پر میشد از مهمون داره متروکه میشه و دیگه کسی تو اون حیاط بزرگ بازی نمیکنه تا سر و صداش همسایه ها رو آزار بده.دلم برای اون روزا تنگه.خــــــیلی زیاد.

از وقتی خودم رو شناختم نسبت به مسایل جنسی نقطه ضعف داشتم. اما همیشه سعی میکردم جنس مخالف اینو نفهمه! خیلی هم نوازشی بودم و هستم.تو اون دوران با دختر خاله ام ن بیشتر از بقیه رابطه داشتم .البته نه کامل .دست خودمون نبود.یه غریزه قوی بود که روز به روز قوی تر میشد ولی طوری خودمون رو نشون میدادیم که کسی بویی نمیبرد.البته یکی دو بار مامانم و خالم سرزده این قضیه رو دیدن ولی به روی خودشون نمی آوردن ولی ما از خجالت آب میشدیم.خیلی وحشتناک بود.البته بگما این مسایل به خاطر اینه که پدر مادر جلوی بچهها ملاحظه نمیکنن و فکر میکنن بچه ها نمیفهمن.فقط کافیه یکبار این قضیه لو بره خدا میدونه چه تاثیری رو ضمیر نا خود آگاه انسان میذاره.

یادم میاد زنداییم که خیلی جوون بود یه بار ازم خواست که سینه هاش رو بخورم .نمیدونم چند سالم بود فقط میدونمکه خیلی کوچیک بودم.شاید پنج یا شش سال بیشتر نداشتم. البته به عنوان بازی.و با ...ور برم. اون هم با من این کار رو میکرد .اون موقع من از این کار چندشم میشد ولی به خاطر اینکه باهاش رو در بایستی داشتم قبول کردم.البته وقتی من باهاش ور میرفتم بدم میومد نه وقتی که اون باهام .... یا دختر خاله ام که اون موقع پونزده پونزده سال داشت...و این مسایل باعث شد که زود به بلوغ ج-ن-س-ی برسم.و ای کاش که این کار رو نمیکردند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد