تلخ مثل شکلات

شاید اینجا بتونم خودم باشم

تلخ مثل شکلات

شاید اینجا بتونم خودم باشم

یه خلوتگاه...شاید امن!

این سوالیه کا بارها از خودم میرسم...من کیم؟  و هر بار به هیچ جوابی که قانعم کنه نمیرسم بعد که کلی گیج و منگ میشم،بیخیال سوالی که از خودم رسیده بودم میشم.چیزی از دوران نوزادیم یادم نمیاد..چراشو نمیدونم...تنها زمانی که از بچگیم یادم میاد ،چهار،پنج سالگیمه که تو آبدانان با بچه های لاینمون هم بازی میشدم.عکسای تولدم یادمه با اون لباس عروس قشنگه و عروسک مامانیه.با بسر بچه ها و دختر بچه های محلمون چه عکسایی انداختیم.

خیلی شیطون نبودم به همین خاطر فقط یه جای شکستگی تو بدنمه اونم رو ابرومه که الان زیاد معلوم نیست.هنوز یادمه که سر جنگبازی بر علیه پسرا اینجوری شدم و دیگه تا الان بلایی سرم نیومده شکر خدا.بیشتر علاقه به خوندن داشتم و از وقتی خودمو میشناسم میخوندم.حافظه عجیبی هم واسه حفظ کردن شعر داشتم.البته الانم دارم!

بچه اول  یه خوانواده هفت نفری هستم.یه خوانواده ارتشی که مجبور بودیم به خاطر شغل بابا هر چند سال یه بار به شهر های مختلف منتقل بشیم.البته از اون دوران ده ،یازده ،سالی میگذره و بابا دیگه مثل اون موقع ها با بچه ها کل کل نمیکنه.بهتر شده.از لحاظ مالی متوسط بودیم.بابا بیشتر به خوردو خوراکمون میرسید تا لباس و پوشاک،به همین خاطر از لحاظ سلامت فیزیکی چیزی کم نداریم.الانم همینطوره و این مامانو که به ظاهر زندگی اهمیت میده ناراحت کننده است.

بابا یه آدم منظبت،یه کم بی منطق و عصبی که اگه کسی به حرفش گوش نده ممکنه تنبیه بدنی بشه و مامان گاهی مثل باباست و گاهی بر عکس او ولی در کل نرمش و عواطفش خیلی بیشتر از باباست تا جایی که خواهر کوچولوم  تا حدی بد رفتار و یاغی شده.

              

میدونم که با زیاد نوشتن حوصلتو سر میبرم...به همین خاطر بقیشو بعدا مینوسم .برام نظر بذار و بدون خیلی خوشحالم میکنی.بازم اینجا بیا.اینجا ر از حرفهای نگفته است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد