تلخ مثل شکلات

شاید اینجا بتونم خودم باشم

تلخ مثل شکلات

شاید اینجا بتونم خودم باشم

یه خلوتگاه..شاید امن!

دوران بچیگمو با شیطنت های دخترونه ام سپری کردم .و اون شیطنت های بچگونه از توی یه قفس بزرگ مرغ و خروس همسایه شروع شد.*س* دوست دوران بچگیم بود که بهم گفت بیا بریم اینجا آمپول بازی کنیم.من هم که از آمپول وحشت داشتم ..تا به خودم اومدم دیدم تو فقسه هستمو داریم به قول اون آمپول بازی میکنیم..اینجا بود که فهمیدم هر آمپولی درد نداره... از اون موقع بود که ذهنم نسبت به این مسله حساس شد ولی با این حال هیچ وقت نخواستم به حریم مامان و بابا دست پیدا کنم هر چند که متاسفانه اونها به این مسئله دقت نمیکردن.و گاهی ناخواسته شاهد روابط آنها بودم. البته انگشت شمار و خیلی کم. دوران ۴.. ۵ سلاگی یکی از قشنگترین دوران زندگیم بود. خانه هایی که از برگ درختا میساختیمو بازی های اون دوران هیچ وقت یادم نمیره و اون هوای پاک و زیبا همیشه چلوی چشامه و باز شیطنتهای بچه گانمون...یه بار مامانم فهمید و کلی دعوام کرد.با اینکه این کارها برام جالب بود ولی ته دلم احساس بدی داشتم .میدونستم خدا از دستم ناراحت میشه ولی.... از شش سالگی به اینور رو تو یکی از منطقه های جنوبی کشور سر کردیم به خاطر جنگ بابا برای اینکه در امان باشیم ما رو به اونجا برد.اونجا برای اولین بار در سن هفت سالگی عاشق پسری به اسم بهروز شدم که کلاس پنجم بود.هر وقت میدیدمش قلبم به طپش در میومدو هول میشدم .این عشق یک سال طول کشید.هیچ وقت نفهمیدم که اون هم منو دوست داشت یا نه؟!بعید میدونم. تو دوران دبستان درسم خیلی خوب بود.نقاشی های زیبایی هم میکشیدم تا جایی که شهرتمبه سایر کلاسهای دیگه رسیده بود و روزی نبود که *هاچ زنبور عسل و ملکه* رو برای کسی نکشم و تو همین کشاکش نقاشی با خواهر بهروز که یک سال ازم کوچیکتر بود آشنا شدم و به بهانه یه نقاشی جدید پیشش میرفتم . چه روزهایی بود. دوستای خوبی داشتم تو اون دوران.هیچ وقت بازی تو ساختمون های متروکه و پیدا کردن گوشفیل و صدفها رو از یاد نمیبرم.تو اون سن هم باز یکی از دوستام وقتی من به خاطر درس به خونشون رفته بودم به بهانه ای در باره مسایلی که نباید حرفهایی زد که باعث شد کمی ....البته فقط در حد کنجکاوی و بعد شده بود یه جور بازی. سرت رو درد نمیارم.بقیشو بعدن برات میگم.یادت نره برام نظر بذاری...